در امتداد رسیدن

متن مرتبط با «زندگی» در سایت در امتداد رسیدن نوشته شده است

زندگی

  • زندگی... زندگی لبخند آن مردی است که از خانه دیپورتش کرده اند. هر روز صبح میبینی اش. هر روز صبح میخواهد که دستش را بگیری تا بلند شود. بلند شود که به کجا رود؟ نمیدانم. همین که بلند شد،وسط حرفهایش پا میگذارم به فرار.طاقت چشم هایش را ندارم. من طاقت چشم هایش را ندارم. اشک هایم را برای خودم میخواهم.طاقت اشک ریختن برایش را ندارم. ده قدم مانده تا برسم به دست هایش،شروع میکند به حرف زدن.هر روز داستانش را تکرار میکند. لعنتی، چشم هایت را به من ندوز!! اشک هایم را برای خودم میخواهم. به من چه که زنت سرمای کوچه سرش نمیشود.به من چه که خانه را به نام او کرده ای و کوچه را به نام خودت. هر روز صبح پا که از در میگذارم بیرون و به پیاده رو سلام میکنم،یاد او می افتم. دلم نمی خواهد از آن خیابان رد شوم...ولی میشوم. ده قدم مانده به دست هایش. نمیدانم تصویر مرا به خاطر نمی آرود که هر روز داستانش را برایم تکرار میکند؟ هوا سرد است. سرد تر از آن که بتوان روی جدول کنار خیابان نشست و یخ نزد. چشم هایش چیزی تمنا میکند که از عهده من خارج است. من فقط میتوانم دستش را بگیرم تا بلند شود و ... دیروز دستش را زودتر از موعد مقرر رها کردم...سردم بود.دستهایم یخ زده بود. هوا انقدر سرد نیست که دستم یخ بزند. سرمای آن خیابان ویرانگر است. سرمای آن جدول کنار خیابان وحشی است.زبان آدمی زاد نمی فهمد. دستم را میکشم تا در جیبم پنهانش کنم و, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها