از عاشقانه های آرام من

ساخت وبلاگ
ظهر روز عاشورای سال 1395 است.

ظهر عاشورا که باشد انتخاب هایت برای گذر وقت محدود تر از همیشه میشود.

محصور میشوی بین رفتن به "هیئت عزاداری" و "رفتن به اماکن متبرکه" و یا "شرکت در نمایش های کف خیابانی" و یا خیلی که بی حال و حوصله باشی مینشینی پای تلویزیون و عزاداری مردم را شاهد خواهی بود.

اما حوصله هیچ کدام را که نداشته باشی میشوی وصله ناجور که هیج کجا جایت نیست و هیچ هم صحبتی برایت نمی ماد جز کتاب.

حال که انتخابت تا این حد وصله ناجور است اسم کتابی که بر میداری برای خواندن هم میتواند ساز مخالف باشد برای خودش.

اسمی مثل " یک عاشقانه آرام"

کتاب را دو سه روزی است که شروع کرده ام و نثر روان و متن زیبا و هوای تازه اش میچسباندش به دستم تا زودتر تهش را بالا بیاورم.

 با این که نزدیک بیست سال از چاپ اولش میگذرد باز حرفهایش تا حد زیادی تازه است و دلچسب و شیرین.

یکی دو جای کتاب را مجبور شدم بارها و بارها بخوانم به سبب میزان عشق واقعی و بدیعی که بین کلمات و حرفهایش تعبیه کرده اند.

یک بند از کتاب اما مرا به جایی متفاوت برد.

جایی بسیار متفاوت از عاشقانه های آرامی که سراغ داشتم و دارم:

اگر میخواهی عاشق خوبی باشی یا خوب عاشقت باشند،حتی در نوجوانی- سنی که عشق،جز برق نگاه،لمس دست و تشنگی لبها نیست – به خویشتن بیاموز که علیرغم همه دل مشغولی ها، بچه ها را با تمامی پهناوری بی کرانه ی قلبت عزیز بداری.این کار،به آسانی، شدنی است – مثل از بر کردن یک غزل ناب مولوی.

نمیدانم این بند شما را به کجا میبرد اما مرا به یاد آن کودک اسیر شده در چنگال گروهی آدم نما در سوریه می اندازد که تنها خواهشش و آخرین خواهشش این است که او را با گلوله بکشند و عجب از این خوک صفت ها که چه کردند با این آخرین خواهش آن کودک!!! 

در امتداد رسیدن...
ما را در سایت در امتداد رسیدن دنبال می کنید

برچسب : عاشقانه, نویسنده : 5getalong9 بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1396 ساعت: 14:29