از درس هایم

ساخت وبلاگ

زنگ تماس موبایلم بخشی از آهنگ فیلم"پاپیون" است.

کسی را میشناسم که با شنیدن این آهنگ به یاد فیلم دیگری می افتد که در نوجوانی دیده و غرق در خاطرات شیرین گذشته اش میشود.

راستش آنقدر با شنیدن این آهنگ مست میشود و برق شادی زیبایی در چشمانش روشن‌میشود که حیفم می اید برایش توضیح بدهم که این همان آهنگی که فکر میکند نیست.

و اصلا مگر چه فرقی میکند؟

اینجاست که به مسئله اصالت شادی میرسم.

مگر نه اینکه مهم شاد بودن و حال خوب داشتن است و دلیل شادی در درجه چندم اهمیت قرار میگیرد؟

مگر نه اینکه ما حق نداریم حال خوب آدمها را با حتی واقعیات و مسلمات خراب کنیم و مگر نه اینکه ما باید گاهی برای اینکه حال خوب کسی را خراب نکنیم خود را به اغفال بزنیم؟

سالها پیش پدرم درگیر مشکلی بود بسیار بزرگ . انقدر بزرگ که چند سال از کودکی ام با تنش و افکار منفی جاری در پوسته زیرین خانواده سپری شد.

همان سالها یک‌بار یادم‌نیست برای چه کاری مشغول یاد دادن گره زدن طناب به من بود .

چند بار توضیح میداد و هر بار وقتی میپرسید یاد گرفتی یا نه من خودم را به ندانستن میزدم و از مهارت و سرعتش در انجام آن کار گله میکردم‌ و او غرور کوچک و لبخند ملیحی بر چهره اش نمایان میشد و دوباره برایم توضیح میداد.

بارها ان صحنه تکرار شد و من صرفا برای دیدن لبخند بر لبان پدر خود را به جهالت میزدم و از او میخواستم درس کوچکش را تکرار کند.

این‌روزها دنبال بهانه ای برای شادی هستم حتی به قیمت احمق پنداشته شدنم.

اگر عمر مفید آدم ۷۰ سال باشد من در میانه عمرم ایستاده ام و همین ۳۵ سال عمر برایم کافی بود تا بدانم غرور و شخصیت و پول و مقام اگر توام با دل خوش و شادی ذاتی نباشد پشیزی نمی ارزد.

دیروز مردی همه عصبانیتی که بلد بود را پشت گوشی تلفن خرج من کرد.وقتی دیدم از راه دور از پس عصبانیتش بر نمی ایم گفتم همانجا بمان تا بیایم.

در راه هزار جور فکر کردم.حتی تصمیم گرفتم یکی دو نفر را با خودم ببرم و ....

اما وقتی رسیدم و دیدم با همسر و بچه اش ایستاده دلم نیامد حرف بدی بزنم و انقدر خشمم را خوردم و لبخند تحویلش دادم که عاقبت با لبخند و امیدواری مرا ترک کردند.

این برخورد از گذشت یا روح بلند نداشته ام نشات نمیگرفت.

بلکه آنقدر در گذشته بخاطر هر موضوع بزرگ و کوچکی حرص خورده ام و انقدر آزار دیده ام که دیگر هیچ فکر مسموم و ازار دهنده ای را نه برای خودم و نه برای دیگران نمیپسندم.

من خیلی چیزها نمیدانم ولی این را خوب بلدم که حرص و عصبانیت و روح و روان اشفته آفت این عمر کوتاه در حال گذار ماست و نباید حتی لحظه ای از آن را به بدی و بدخواهی گذراند.

باشد که این درس را تا اخر عمر از یاد نبرم.

.

.

.

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

در امتداد رسیدن...
ما را در سایت در امتداد رسیدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5getalong9 بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 21 دی 1399 ساعت: 23:06