از پیرمردی هایم

ساخت وبلاگ

همیشه دیدن یک پیرمرد مرا به فکر فرو میبرد.

به این فکر که روزی نه چندان دور مانند او میشوم.

به این فکر که او آینده محتوم من است و من تا رسیدن به او راه زیادی ندارم.

پیرمردها مرا به یاد چیزی می اندازند که در انتظارم است.

من نیز روزی پیر میشوم(البته اگر به سن پیری برسم) و مانند آنها باید وقتم را در پارک ها یا صف خرید ماست و نان برای خانه داماد و عروس و یا نوه داری بگذرانم.

اما من چنین پیر شدنی را تاب تحمل ندارم.

الان نمیدانم در سن 70 سالگی چه میخواهم.

اما ایده آل همیشگی ام این بود که در سن پیری و از کار افتادگی به خاطر اتلاف وقت و اجبار به کتاب خوانی روی نیاورم.

من معتقدم انسان زمانی باید کتاب بخواند که

 توانی دارد و نیرویی.

اراده ای دارد و عزم جزمی.

....

مثلا مگر میشود آدم "کویرِ شریعتی" را بخواند اما جسارت نقد ریشه ای و عمیق نسبت به باورهای دینی آمیخته با عرف را نداشته باشد؟!!

مگر میشود آدم "خشم و هیاهوی فاکنر" را بخواند اما حس تصویر سازی ذهنش بال پرواز نداشته باشد؟!!

مگر میشود آدم "سور بزِ بارگاس یوسا" را بخواند اما میل به تجربه دنیاهای جدید و آدمهای متفاوت و نگاه های تند و تیز را نداشته باشد؟!!

مگر میشود آدم فیلم نامه های بهرام بیضایی را بخواند و شیرینی نوشتن و مکتوب کردن عینیات ذهنی زیر دندانش نیاید؟!!

مگر میشود آدم "قبض و بسط شریعتِ سروش" را بخواند اما ذهنش توان آماس کردن نداشته باشد؟!!

.

.

.

کتاب را باید زمانی خواند که فرصت برای تغییر خود و پیرامون مان داریم.

++

طفلي به نام شادي، ديريست گمشده ست
با چشمهاي روشنِ براق
با گيسويي بلند به بالاي آرزو
هرکس از او نشاني دارد
ما را کند خبر
اين هم نشان ما :
يک سو خليج فارس سوي دگر خزر

در امتداد رسیدن...
ما را در سایت در امتداد رسیدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5getalong9 بازدید : 114 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 8:17