از عوارض بحران ۴۰ سالگی

ساخت وبلاگ

وقتی برای روز اول دبستان ما رو توی حیاط مدرسه به صف کردند ی پسر بچه با چشمهای درشت و مرموز کنارم قرار گرفت.

بهم گفته بودن سعی کن روز اولی با هم‌کلاسی هات دوست بشی، سر حرفو باهاش باز کردم . اسمش حمید بود و نمیدونم چی توی من دید که همون دقیقه اول ی راز مهم رو بهم گفت و تاکید کرد به هیشکی اینو نگم.

ظاهرا کلاس اول رو مردود شده بود!!!!

خیلی برام عجیب بود ولی سعی کردم نشنیده بگیرم و درباره چیزای دیگه حرف زدیم.

خیلی زود باهم دوست شدیم و شد تنها کسی که از بچگی تا هنوز ارتباط گاه و بیگاهی باهاش دارم.

تابستون همون سال با برادر بزرگ‌ترش مدرسه رو نقاشی کردند.کلا بچه زرنگی بود.

بعدا فهمیدم پدرش زندان افتاده ولی دلیلش رو درست نفهمیدم،از خودش هم هیچ وقت نپرسیدم .

خرج زندگی رو با سبزی خرد کردن مادر و کارهای برادر های بزرگترش تامین میکردند.

اواخر دبستان بودیم که سر و کله پدرش پیدا شد.

آدم داغون و تکیده ای بود،بنظر معتاد می اومد .

ی بار که با حمید بودم و پدرش رو دیدیم جوری رفتار کرد که انگار اصلا پدرش رو ندیده، حتی وقتی به پدرش سلام کردم حمید ناراحت شد که چرا بهش محل میدی.

بعدا که رفتار بقیه خانواده رو با پدر دیدم متوجه شدم آنها پدر رو از مناسبات خانواده حذف کردند.

او حکم سایه ای متحرک را داشت که گاهی بود و اکثر اوقات نبود.

چند سال پیش حمید منو به باغ خودش دعوت کرد. بعد از کلی حرف زدن از همه جا وقتی سراغ پدرش را گرفتم با بی تفاوتی خاصی گفت که مرده است و مراسم کوچکی برایش گرفته اند و خلاص.

.....

یکی دو ماه پیش بی خبر زنگم زد که کجایی.

آمده بود سری بزند.

از بچگی بستنی خیلی دوست داشت، رفتیم کافی شاپی خلوت و به یاد قدیمها دو تا بستنی بزرگ سفارش دادیم .

با دفعات قبل فرق داشت،از نشاط همیشگی و جسارت مداومش خبری نبود حتی دیگر بستنی را با اشتیاق نمیخورد.

هنوز ازدواج نکرده بود و ظاهرا برنامه ای هم برایش نداشت.

از خانواده اش که پرسیدم بیشتر در خودش فرو رفت.

ناگهان از پدرم پرسید!!!

توی این سی و چند سال اولین بار بود که از پدرم میپرسید و دلیلش را میدانستم .

گفتم که خوب است ولی عوارض پیری با فراموشی و ضعف بدنی دچارش شده.

با دقت گوش میداد. تشنه شنیدن اسم پدر بود ظاهرا.

حرفهایم که تمام شد گفت هفته ای دو سه بار به سراغ پدرت برو. ببرش پارک و جاهایی که دوست دارد،حتی اگر میتوانی بیاورش باغ من،سعی کن بهش خوش بگذرد.

این حمید بود که به من سفارش پدرم را میکرد!!!!

وقتی این حرفها را میزد چشمهایش برق میزد،به گمانم دیدن اشک حمید هم برای اولین بار بود.

.

.

.

تو کز خاموشی ام فهمی نداری

چه خواهی فهم کردن از کلامم


برچسب‌ها: پدر, دوست

در امتداد رسیدن...
ما را در سایت در امتداد رسیدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5getalong9 بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 15:32